نوشته شده توسط : پژمان

 

عمری گذشت و بی تو حضوری ندیده ام
درتنگنای حادثه ، نوری ندیده ام
یک کهکشان خیال تو را داشتم ولی
در این سیاه چاله ظهوری ندیده ام
عمری مرا به عشق رسیدن دوانده ای
اما هنوز ردّ ِ عبوری ندیده ام
وقتی که یأس در نفسم جا گذاشتی
دیگر من بجز لب گوری ندیده ام
کارم به خط و مرز جنونی رسیده است
غیر از سکوت و درد مروری ندیده ام
آتش گرفته ام وَ تو حرفی نمی زنی ...!
اینگونه تا به حال صبوری ندیده ام
اینک که تک مانده خاکسترم به جا
دیگر به من نگو که جسوری ندیده ام
حالا برو تو هم  به امان خدا ولی ...

هرگز نگو که من غم دوری ندیده ام



:: موضوعات مرتبط: کلبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 462
|
امتیاز مطلب : 225
|
تعداد امتیازدهندگان : 55
|
مجموع امتیاز : 55
تاریخ انتشار : دو شنبه 4 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پژمان

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
وآنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما می کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد
گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند
جرمش آن بود که اسرار هویدا می کرد
(بیدلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد)
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله ای از دل شیدا می کرد



:: موضوعات مرتبط: کلبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 397
|
امتیاز مطلب : 258
|
تعداد امتیازدهندگان : 68
|
مجموع امتیاز : 68
تاریخ انتشار : 17 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پژمان

ممکن که کند غیر من  این ناشدنی  را

یعنی شکند  هیبت دیوار منی را

دیوار منی را که میان من و مقصود

انداخته این فاصله اهرمنی را

این فاصله غفلت و افسوس که بگذاشت

از کف بدهم فرصت نایافتنی را

در تور  تو این ماهی لغزنده نماند

مادام که واقف نشوی فوت و فنی را

بر عزم خلیلانه چه آمد که نیازست

تجدید کند خاطره  بت شکنی را

آن را که بیابان طلب پای  نفرسود

باور نکند  سعی اویس قرنی را

شیرینی عشق  است که اسطوره  بسازد

فرهاد چه داند هنر کوه کنی را

آلاله چو بیند علم غیرت عشاق

از یاد برد دعوی خونین کفنی را



:: موضوعات مرتبط: کلبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 529
|
امتیاز مطلب : 231
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
تاریخ انتشار : 3 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پژمان

جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل

و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود
یعنی فراموشی
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن اونو داشتی ؟
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صداش بودی ؟
یا تو ای لب مگر تو نبودی که در آتش بوسه زدن به او میسوختی ؟
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید !
حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند
عقل گفت : دیدی قلب همه از عشق بیزارند ؟
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمایت میکنی ؟
قلب نالید : که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم     !!!



:: موضوعات مرتبط: کلبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 514
|
امتیاز مطلب : 233
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
تاریخ انتشار : 27 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : زهرا


عشق که طلوع می کند شاید شب باشد ...
خورشید ستاره است اما همه ستاره ها خورشید نیستند
اگر هم ستاره ها خورشید باشند خورشید سیاره من نیستند
ستاره ها خورشید آسمان های دیگرند
...
امشب چقدر ستاره می بینم
چقدر خورشید!
سیاره من تاریک است
چون خورشید ندارد
...
من خورشید خودم را می خواهم
دلم بهانه می کند تو را خورشیدم!
خورشیدکم؟
چرا در این دل شب در آسمان پر ستاره چشمک می زنی ؟
خورشید من!
کدام سیاره تو را از من دزدیده است؟
...
خورشیدم !
اگر ستاره من بشوی دورت می گردم و هیچ گاه به تو پشت نمی کنم
نمی خواهم شب باشم
آفتابت شب ها نوازش گر تر است
و من شبم را با نگاه به چشمانت روشن خواهم کرد
...
ستاره من!
اگر برای من بتابی
آیینه ماه  را می شکنم
شبی نخواهد بود
شب وقتی است که تو نباشی
و تو گردش مرا دوست داری
چون شب و روز ندارد
بر من بتاب
...
بیا خورشید کوچک خودم باش
رها کن کهکشان ها را
تو آن جا سیاره نداری
گیاه عشق من پژمرد
...
اگر نباشی
گردشم را نمی فهمند
جای خالیت را نمی بینند
من را هم نمی بینند
چون سرد و خاموشم
...
عشق من
ستاره من
خورشید من
اگر زنده ام از سوسوی توست که شبها
وقتی سیاره های بی عشق می خوابند
من مشتاقانه نگاهش می کنم
...
آه وقتی نور نوازشت در آغوشم بگیرد
و روزی آغاز شود که تنها با مرگ شب می شود
آن قدر برایت می رقصم که طوفان شود
ملامتم نکن بگذار ببارم
این همه سال که نبودی تقویم هم نبود
چون خورشیدی نبود
حالا بگذار سال ها اشک شوق بریزم
تا با آفتابت رنگین کمان بسازم
و تیر عشقم را به سوی آسمان پرتاب کنم
تیر عشقم شهابی خواهد شد که چشم ها را حیران کند
...
آه خورشید من!
ستاره دنباله دارمن
عروس آسمانی ام
فرشته گرما بخش لحظه های خیال با تو بودنم
زمستان دوریت را کبریت های دخترک کوتاه نمی کند
من تو را می خواهم
...
تو روزی طلوع خواهی کرد
حتی اگر آن روز شب باشد!

 

 



:: موضوعات مرتبط: کلبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 521
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 24 آبان 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پژمان

دوستي را با تو معــــــنا مي کنـم       
      با خيالـت من چه غوغـــا مي کنـم
 
آتشم در عشـــــق چون بينم تو را       
     مويه ها و شور و بلـــــوا مي کنـم
 
آفتاب حُســـــنم اي گل بانگ مهر        
  خويشتن را در تو پـــــيدا مي کنـم
عاشقم جز اين گناهم سادگي اســت       
    خويش با اين جــرم رسـوا مي کنـم
 
با خـيال ديدن روي تو دوســــــت    
      اين دو چشـم خســــته بينا مي کنـم
 
طاقتم در اين شکنجه عشق نيــست   
        اين دليلـــــش تا که پروا مي کنـم
 

شهر عشقم نيست جاي صد امــــيد   

       جاي او در خاک اينجا مي کـــــنم

 



:: موضوعات مرتبط: کلبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 513
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 14 آبان 1384 | نظرات ()
نوشته شده توسط : پژمان

خداوندا!

خدایا کفر نمی‌گویم،پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی ‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی
‌ ز حال بندگانت با خبر گردی
‌ پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت،
از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.

خداوندا!

تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

                                                                                           دکتر علی شریعتی

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: کلبه , ,
:: بازدید از این مطلب : 601
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : 10 آبان 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد